سلام داداش شهیدم
اومدم ازتون تشکر کنم ... اومدم خوشحالیمو باهات تقسیم کنم .. ممنون که برات کربلا رو برای منه رو سیاه گرفتی
میدونم خواهر خوبی برات نیستم.. اما تو که مثه ما زمینی ها نیستی اهل تلافی کردن و مقابله به مثل کردن نیستی
بدی های منو با خوبی جواب میدی ...
زبانم قاصره ، نمیدونم چطوری مکنونات قلبیمو به زبون بیارم ..
داداش ابراهیم عزیزم مثله همیشه به دعاهات نیاز دارم ..
به حضورت تو زندگیم محتاجم .. تا رسیدن به سر منزل مقصود کنارم باش ...
این شعرت هیچ وقت یادم نمیره :
تو چون گدایان بندگی به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند ...
هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روزی برسه که براتون جشن تولد بگیرم، از مدتها قبل کتابتو تو قفسه کتابخونه می دیدم اما نمیتونستم برم سمتش..
تا اینکه بنا به توصیه استادم شروع کردم به کنفرانسِ سخنرانی های پیر و مرادت ، حاج آقا دولابی عزیز رو میگم، حدود هفت جلسه از گذاشتن کنفرانسا گذشته بود که دیدم دوستان خیلی از شما حرف میزنن، منم همینطور ناخودآگاه تصمیم گرفتم بعد از هر کنفرانس یه صلوات به شما و حاج آقا دولابی تقدیم کنم ..
وای خدایا هیچوقت یادم نمیره که همون شب منو آروم آروم به سمت وبلاگی کشوندی که یه عکس بزرگ از شما و حاج آقا در کنار هم گذاشته شده بود .. من شوکه شده بودم ..از اینکه عکس شما رو در کنار هم می دیدم واقعا متعجب بودم ، و اونجا بود که فهمیدم شما و حاج آقا سالهای سال باهم طی طریق کردید.. نمیتونم به راحتی بگم که رابطه استاد و شاگردی بوده ، آخه خود حاج آقا اون روزی که شما بعد از مدتها به دیدنشون رفتید با لحنی متواضعانه به شما گفتند: آقا ابراهیم مارو یه کم نصیحت کن !
بعد از اون ماجرا شروع کردم به خوندن کتاب "سلام بر ابراهیم" ، دیگه همه چی فرق کرده بود .. خدا باز هم منو مورد لطف و عنایتش قرار داده بود ..
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود.
بجز من و ابراهیم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضود داشتند. تعدادی از بچهها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. یکدفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباته زدم! برای لحظاتی نفس در سینهام حبس شد، بقیه هم مانند من هر یک به گوشهای خزیده بودند.
لحظات به سختی میگذشت اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابهلای
دستانم نگاه کردم.
از صحنهای که میدیدم خیلی تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کناری خزیده بودیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گقت خیلی شرمندهام، این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق.
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچیک از بچهها نیقتاده بود.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچهها میچرخید.
درخواست نصحیت عارفی از یک شهید سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها! ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
ابراهیم همیشه میگفت: بعد از توکل به خدا ،
توسل به حضرات معصومین مخصوصا حضرت زهرا (س) حلال مشکلات است.
دور هم نشسته بودیم .ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا نمود.
دونفر از پزشکان آمدندو از دور نگاهش میکردند.
با تعجب پرسیدم چیزی شده؟!
گفتند نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم .مرتب از هوش میرفت و به هوش می آمد. اما در آن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی میکرد
همیشه آیه وجعلنا را زمزمه میکرد .
گفتم:آقا ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمن است
اینجا که دشمن نیست !
ابراهیم نگاه معنی داری کرد و گفت :
دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود دارد!؟؟